top of page

 

بیروت دریا ندارد

 

غاده السمان

ترجمه­ ی سیما سورغالی

 

من از تو متنفرم ای شهر، چه به من بخشیدی؟ سِمَت؟ یک صندلی در دانشگاه؟ خوشنامی؟ پله‌های موفقیتی که طی کردم؟ گوش‌هایی که به چرندیات من و دیگران گوش کنند؟ چه به من بخشیدی؟ درباره‌ی زندگی صحبت می‌کردم اما زندگی نمی‌کردم. و درباره‌ی جاودانگی فلسفه می‌چیدم و داده‌های تو، بیشتر از صدای سوت‌ِ قطاری گذرا از ایستگاهی به من جاودانگی نبخشید.د

باد مرا با خود به دوردست‌ها می‌برد. من ابرم، من نسیم ام، من ذره‌ای شن هستم در بیابانی پهناور. بیابانی پهناور که چیزی به جز بادِ سخره‌ گر از کلمه‌های حفر شده بر سنگ، در آن وجود ندارد. کلمه‌های انسانی که به خود مغرور است.ت

...او مرده است، مرده

.باید اعتراف کند که نمی‌ داند چگونه می‌ میرد، اما خسته است، خسته

-.غذا حاضر است، بفرمایید-.

.به سوی سالن غذاخوری مجلل می‌روند. دور میز حلقه می‌زنند و پر اشتها غذا می‌خورند

.دندان‌های آنها را حس می‌کند، گویی در گوشت او فرو می‌رود. پر صحبت‌اند و می‌خندند

آیا ممکن است تا این اندازه اهمیت ندهند؟ یا دیگر او را باور ندارند؟

زمان در حال گذر است و نزدیک است که به نیمه شب برسد. بی‌حسیِ عجیبی واردِ مفصل‌ها و ماهیچه­ هایش می‌شود. مهمانان همچنان در حال نوشیدن و خندیدن هستند و او احساس می‌کند که آرام آرام از آنها جدا می‌شود؛ مانند تک درختی بر قله‌ی کوهی برهنه.ه

به کجا؟ به کجا برود؟ کجا می‌تواند کسی را پیدا کند که آنچه را در ذهنش می‌گذرد به او بگوید؟ کجا می‌تواند کسی را پیدا کند که در جنگل نقاب‌ها سقوط نکرده باشد و نزد او احساسات واقعی‌اش را، هرچقدر مبتذل، بازگو کند؟ کجا؟

مردی که لباسی کهنه به تن دارد و بیلی کهنه به دست، به او نزدیک می‌شود؛ با بی‌ خیالی عجیبی قدم می‌زند گویی چوپان گله‌‌ای باشد که طاعون به دام‌ اش حمله‌ور شده. او گور کن است، و می‌تواند از همین الان قبرش را سفارش داده که آماده ‌کند.د

."صبح بخیر"، اینجا، واژه‌ای مسخره‌ به نظر می‌رسد؛ این شهر تعارف نمی‌داند. بی‌ مقدمه می‌گوید: "یک قبر می‌خواهم".

و آه از چهره‌ات، که داستانِ در به‌ دریِ جدیدی ا‌ست که بوی بارانِ ساحل‌هایِ دل‌انگیز ِ اندوه و گرما از آن برمی‌خیزد.د

IMG_3062.jpg

Thanks for submitting!

© 2023 by Train of Thoughts. Proudly created with Wix.com

bottom of page