
سه شعر از شیدا محمدی
چیزی شبیه خودم
و سایه ی برگ های تبریزی در ماه
خانه های گِلی و بوی نا
از کوچه ای که همین الان خواب آلود می گذرد
امشب همه ی سیم ها از پنجره ها می زنند بیرون
.با من حرف بزن
این درنگ خوشبو به پرنده های من می آید
تو زبان نیمه کاره ی این شلوار را می دانی
بلدی با چروکیدگی ملافه ها از تن و اندام اقاقی ها بگویی
بیا دست بکش به این ریشه های کوک
امشب باید من از خاک چشمانت صدای خورشید را بشنوم
صدای" منم" را
با من حرف بزن
با این دیوارها
.با درنگ گرم این ساعت
من با برگ های خیره به تحریر ماه
من با ماه به رود
من با کلمه ها به انگشت های مبهوت آتش
امشب باید از در و سفرهای تو به خانه برگردم
.به ابدیتی که سوسویش از دور از دور
گرداب این تختخواب دست های کشنده دارند کشتی های غرق دهان های دود و خاکستر
بیچاره شهر بیچاره شهر بیچاره شهر و این همه شمع های در باد
بیا دست بکش به چشم های این خانه
من با دستانم زل مانده ام به صداهای خیلی دور
.به سوسوهایی که در خواب های از یاد رفته اسمم را می دانند
تو زبان سوراخ ها و شب پره ها را می دانی
بلدی با استخوان های این شهر قله ها را روشن کنی
بیا دست بکش به بالهایم که جرقه می زنند
.می خواهم چیزی شبیه خودم را بنویسم
شیدا محمدی
پاییز 1382
Ankara
Maryland, May 2010
"از کتاب "یواش های قرمز

"عكس فوري عشقبازي"
!همه چیز از باسن بزرگ من شروع شد
و طعنه ی باد به در
و عکس سینه بند صورتی
.که افتاده بود در آبگون نگاه تو
تختِ آشفته
ملافه ی واژگون
و عشقبازی نا تمام باران و برگ
در نسیم روز
.یادگار آن جمعه ی مغشوش است
******
آب از سر چند سه شنبه گذشته بود
وما در ايستگاه پنج شنبه
.نگران جمعه سيگارمي كشيديم
!آي جمعه
خاطره ی لبخند نيمه كاره
!در عصر كش آمده ی غربت
*******
از مدیترانه ی تن من
تا برآمدگی آغوش تو
چند جزر و مد آه و دلهره فاصله ؟
همه ی گناه قرن
پا بوس بی تعهدی عشق بود
:آنگونه که در آواز"روزعشق" می گفتی
!- عشق ازلی- ابدی ام
"و من در پوزخند "همین" و "هنوز
می اندیشیدم
همیشه"ه"
!وفادار خواهم ماند
حالا مي فهمم
كلمات وارونه
!تعابير آشفته در پي دارد
همه چيز از لمس پسر چشم كبود گرفته
تا بوسه ي خيس مرد سياه پوش
وسايه ی جمعه ی متروک
به من فهماندند
!كه هيچ چيز جاودانه نيست
*******
روزها مي گذرند و
تو نمي گذري
اين شهر چشم هاي كوري دارد
و از توُ از ملودي مادري ام خبري نيست
با اين همه
هر جايِ بي جايي كه مي روم
باز تو هستي وُديوار وُ جاده
وَ وعده ي فردا
ومن هنوز در ديروز آن تخت
!سخت خوابيده ام
*******
شايد گناه
از نگاه معصوم ما بود
كه پيوند چند شعر عاشقانه وُ
كتابي كه پل زده بود بر سفر وُترانه
نگذاشت هيچ چيزي دست نخورده بماند
تنها
فصل ها ورق خوردند وُ
تار موي ما در آينه سفيد شد وُ
ديگرنمي گويم كه دوري دستانمان
!چه رد تاريكي بر چهره ی روزها انداخت
*******
حالا
از اين قطار پياده شو
از اين كوپه ی پروسواس
اخم مرموز كش دار!
وبيا تا ايستگاه دوباره
تا لبخند مرموز همان كلام
تا خطوط در هم دستانمان
در نگاه آن كف بين
وشماره ی معكوسِ با هم شدن
در ساعت زنگ دار آن نقاشي
و تلالو اندام مان
!در عكس فوري يك عشقبازي
شیدا محمدی
نوامبر ۲۰۰۴
لس انجلس
هالووین
چشمانش پنبه ای سوخته بود میان گندمزار
و آتش می گرفت موهایش
رفته
رفته
سپید
.خاکستر
کسی قصه میگوید
پنج دریها را بسته اند
مادر روی تخت نشسته
پدر پشت پنجره ای
و من در بن بست یاس
.همپای کوچه ای که دیگر نمی گذرم از آن
حالا
آرش
کمان جانش را بر گردکان پیر آویخته
لیلا
باربد و خُنیا را به آنسوی دریا کشانده است
و من
اینجا
.در روشنای پنجرهای رو به شاهراه
برای تو
که چشمانت یکسره سوخته
.شعری می نویسم زبانه خیز و زبان سوز
..............
از راه سیب ها و جالیز میرفتیم
با بادها و بادام های زمینی
تو فرو پوشیده و من برهنۀ با
گ- گفتی
-«"!!"ب"ببین کدو های قرمز را!ا
سمت برکه ای که می خشکید
و من
از ترسِ بازگشت
.بادام ها را بر زمین سوخته ریختم
صلات ظهر بود
با کلاغ های کز کرده
در کویرِ خشکِ آنسوی دریا
هیچ صدایی از هیچ گلوگاهی بر نمی آمد
تا سنگی فرو غلتید
و راه گم شد و من
...ناپیدا
کلاغها و بادام ها
و باد که خطوط را از کف دستانم می ربود
و تَرَنُمی که فرو می رفت در گلوی حناق
و زبانۀ موهایم
در بن بست سپید
.خاکستر
...
دیگر مگر تو به آن سرزمین ملعون
!پا بگذاری
شیدا محمدی
و
فقط
آبان۱۳۹۸ بود