top of page


شعری از روشنک بیگناه
شهر و من
قراراست به پای هم پیر شویم
شهر با خانه های سه اشکوبه
یادگار اوایل قرن بیست
با تیرهایی که گاه
بی دلیل
در شکم این آسمان خالی میشوند
با نگاه خالی متهمی
بر دیوارهای چوبین بلوطی
در دادگاه مرکزی
معمایی که حل نمی شود به رای
شهر می آید کنار من
نوبتم رسیده است
پا از کوچه ی افراها بیرون است
حالا همین پل سیمانی ست و جاده ی غبار گرفته در زیر آن
سه اشکوبه ها
و دل شسته رُفته ای را که رها کرده ام
تابلوی غول آسای کنار جاده
باز بوی قیر
باز شهر و باز
.کسی که به پشت سر نگاه نمی کند
bottom of page



