top of page
Mehdi_Marashi.jpg

این مُرده فلوت نمی‌زند

 

مهدی مرعشی

 

 

اولین بار که صدای فلوتش را می‌شنوم در ایوان نشسته‌ام و نرم نرم بطری آبجوم را سر می‌کشم. ظهر دم‌کرده‌ای است. حال درس خواندن و آماده شدن برای امتحان دو ماه دیگر را ندارم. حوصله‌ی سه طبقه بالا رفتن و تن به آب استخر زدن را هم ندارم، یا شاید هم از این می‌ترسم که باید سلام و علیک مفصلی کنم با همسایه‌‌های طبقه‌ی پایینی که حتماً با این گرما آنها هم در استخر هستند. همین‌جا را ترجیح می‌دهم. ساختمان خالی روبه‌رو هم سایه‌ای می‌اندازد روی بالکن. کسی در کوچه‌ی پایین نیست. همان‌طور نشسته روی صندلی چشم‌هام گرم می‌شود. شیشه‌ی آبجو را آرام پایین می‌گذارم که صدایی از بالکن سمت چپ می‌آ‌ید. نا ندارم چشم‌هام را باز کنم. یک ریتم را گرفته و همان را تکرار می‌کند: دی دی دی دی، دی دی دی دی... حوصله‌ام سر می‌رود. فکر می‌کنم بعد از آن سوراخ‌کاری خیابان که از ساعت شش صبح چند متر آن طرف‌تر از ساختمان شروع شده بود حالا واقعاً به آرامش نیاز دارم. فکر می‌کنم صدا از همان آپارتمانی می‌آید که در آن پیرمردی زندگی می‌کند. شب اولی که آمدم به این ساختمان دیدمش. یخچال  خالی بود. باید می‌رفتم خرید. در را پشت سرم قفل کردم و پیچیدم سمت آسانسور که سینه به سینه‌ی هم درآمدیم. کیفش را گذاشته بود پشت در روی زمین و داشت در آپارتمانش را قفل می‌کرد. اینوقت‌ها پیرمرد باید در خانه باشد. پس این هم باید صدای فلوت او باشد. حس می‌کنم آشوب می‌اندازد به جان‌ام. طوری که می‌خواهم بالا بیاورم. همان‌طور که سیگاری روشن می‌کنم فکر می‌کنم آبجوی تگری بدجور حرام شده. هر جرعه‌ی آن می‌توانست یادآور چیزی باشد، یادآور جایی، خاطره‌ای، اما با این ریتم یکنواخت آدم یاد هیچ چیز نمی‌افتد. تمام هم نمی‌شود. درست دو ساعت است که دارد می‌زند. نمی‌کند لااقل یک ریتمی را بزند که آدم بگوید حالا دارد یک چیزی می‌زند. به این فکر می‌کنم که میان کسی که ساعت شش صبح مته را درست چند متر آن طرف‌تر از تو می‌کند توی آسفالت خیابان با کسی که با تکرار ریتمی ثابت و کسل‌کننده مغزت را سوراخ می‌کند تفاوتی نیست. به شیشه‌ی آبجو نگاه می‌کنم. فقط دو جرعه مانده. شاید بهتر بود من هم می‌رفتم استخر. یا شاید هم به تلافی این آبجوی به‌بادرفته فردا باید بروم یک باند بزرگ بخرم، بگذارم دم در ایوان و یک فلوت مرتب و اصولی بگذارم و با پیرمرد بشنویم. باقی بطری‌ام را سر می‌کشم و می‌روم داخل و رو کاناپه می‌افتم.م

بیدار که می‌شوم شب شده، خانه تاریک است. چراغی روشن نمی‌کنم. می‌روم تو ایوان، و سیگارم را روشن می‌کنم. روشنایی مختصری افتاده توی کوچه. تازه یک هفته است به این ساختمان آمده‌ام. آدم‌ها را درست نمی‌شناسم. فقط همسایه‌های ایرانی طبقه‌ی پایین. در ساختمان قبلی هم که بودم آدم‌ها را نمی‌شناختم. فقط زنی بود با عینک مشکی که با سگ پاکوتاهش از کنارم می‌گذشت و لبخند می‌زد و نامش ماریز بود و می‌دانستم از آمریکا برگشته و آنجا هم برای این رفته بوده که مادرش می‌خواسته تا لحظه‌ی مرگ پیش برادرش در آمریکا بماند. مادر که مرده، برگشته همین‌جا و این‌ها را یک بار که نشسته بودم توی چمن‌های دم در برایم گفت. سگ پاکوتاهش هم آن طرف داشت برای خودش بازی می‌کرد. آنجا سه طبقه بود و این‌جا هفت طبقه است. طبقه سوم همان خانم و آقای ایرانی هستند. روز اول که داشتم چمدان‌هام را با آسانسور بالا می‌آوردم تلفنم زنگ زد. مادرم بود. می‌خواست بداند همه‌چیز مرتب است. گفتم این‌جا خوب است و تا دانشگاه فقط پنج دقیقه راه است و اگر قبولم کنند دیگر صبح‌ها خواب نمی‌مانم و از همه مهم‌تر چوب‌های کف آپارتمان جیر جیر نمی‌کند و روی اعصابم نمی‌رود. همان‌جا بود که مرد و زن به من نگاهی کردند و لبخند زدند و گفتند: «سلام.» جواب سلام هم قطعاً علیک سلام است. به غیر از آنها پیرمرد را هم می‌شناسم.م

سیگارم را روشن می‌کنم و زیر چشمی به دری نگاه می‌کنم که رو به بالکن باز شده. به تصویر پیرمرد که در آن افتاده نگاه می‌کنم در همان ساختمانی که صدای آزاردهنده‌ی فلوت از آنجا می‌آمد. پیرمرد لخت است. عینکی بزرگ روی سری تاس، شکمی جلو آمده با آلتی کوچک، و دارد ورقه‌ای را زیر نور می‌خواند و بعد می‌گذاردش روی میز و چیزی روی آن می‌نویسد و بعد برگه‌ی دیگری برمی‌دارد. حالم بد می‌شود، نمی‌دانم از ورقه تصحیح کردنش یا از دیدن آن آلت که به طرز غم‌انگیزی کوچک است. سرم را برمی‌گردانم. سیگارم که تمام می‌شود برمی‌گردم و همان‌طور می‌افتم تو کاناپه. خانه هنوز تاریک است.ت

فردا ظهر با همان مایوی خیس از استخر می‌آیم پایین و می‌نشینم در ایوان، حوله را می‌اندازم پشت صندلی و در شیشه‌ی آبجو را باز می‌کنم. در استخر که بودم فقط یک دخترک سبزه‌ی اسپانیولی بود که حوله‌اش را پهن کرده بود کنار استخر و حمام آفتاب می‌گرفت. من کناره‌ی استخر را گرفته بودم و آویزان شده بودم، چشم‌هام را بسته بودم و از تماس باد سرد با سر و شانه‌های خیسم لذت می‌بردم. اسپانیولی بودن‌اش را وقتی فهمیدم که گوشی‌اش زنگ خورد و جواب داد و آخرش گفت: آدیوس. «ر»ها را هم می‌کشید. همان‌طور نشسته دست‌هاش را ستون کرده بود پشتش و سرش را داده بود عقب و چشم‌هاش را بسته بود. از جایی که من بودم تصویر لاله‌ی گوش چپش افتاده بود کنار گنبد سبز سن‌ژوزف. بعد از نیم ساعت ماندن در استخر خسته شدم. دختر حالا کنار استخر دراز کشیده بود و من حوله‌ام را پیچیدم دور خودم و آمدم پایین.ن

صدای فلوت می‌آید. حالا می‌دانم از آپارتمان همان پیرمرد است. باز همان ریتم را تکرار می‌کند: دی دی دی دی دی، دی دی دی دی دی... پنج دقیقه، ده دقیقه، گاهی سکوت می‌کند و باز از سر ادامه می‌دهد. خسته‌ام. می‌روم داخل. مایوم را می‌اندازم تو وان و دوش می‌گیرم. همان‌طور لخت می‌روم و در بالکن را نیمه می‌بندم. می‌نشینم پشت میز و در لپ‌تاپ را باز می‌کنم. فایل‌هایی که باید برای امتحان بخوانم بالا می‌آیند. ماوس را می‌برم روی موزیک و صدایش را زیاد می‌کنم. صدای فلوت پیرمرد را دیگر نمی‌شنوم.م

عصر که می‌شود می‌روم پلازای پایین خیابان و از مغازه‌ی دست دوم فروشی یک باند بزرگ می‌گیرم به قیمت سه دلار. خودم طوری به آن نگاه می‌کنم که انگار بمبی برای منفجر کردن جایی خریده‌ام اما در اتوبوس کسی نگاهم نمی‌کند، نه به من و نه به این جسم قهوه‌ای بزرگ که گوشه‌ای از پارچه‌ی روش هم پاره شده. انگار کسی خطر این بلندگو را نمی‌فهمد. فقط تا از آسانسور بالا بیایم پیرزنی با سبد خرید در دست از پشت عینک آفتابی تیره‌اش نگاهم می‌کند. حوصله ندارم لبخند بزنم. می‌دانم که پیرزن هم نفهمیده برای چی آن را خریده‌ام. در راهرو پیرمرد نیست. فقط بخار غلیظی از اتاق لباسشویی در راهرو پیچیده. عینکم را می‌گیرم دستم تا سوراخ کلید را بهتر ببینم. در را باز می‌کنم و می‌روم داخل و در را پشت سرم می‌بندم. باند را می‌گذارم پشت در نیمه‌باز بالکن، طوری که روش به طرف بالکن پیرمرد باشد و سیمش را از پشت کاناپه رد می‌کنم و می‌آورم وصل می‌کنم به ورودی صدای لپ‌تاپ و صبر می‌کنم تا صدای فلوت بیاید. همین‌که پیرمرد فلوتش را به دهان می‌گذارد موسیقی «زامفیر» را پلی می‌کنم. سعی می‌کنم صداش خیلی بلند نباشد. همین‌قدری که صداش بپیچد در بالکن و کمی آن‌طرف‌تر برود، مثلاً به قدر یک خانه، کفایت می‌کند. می‌گویم دست کم این است که پیرمرد از تکرار آن ملودی خسته‌کننده‌ی خودش خسته می‌شود و دست می‌کشد.د

همان‌طور که تکیه کرده‌ام به پشتی صندلی یک‌دفعه دلم هوای صدای بنان را می‌کند. در کامپیوتر می‌گردم و «کاروان»اش را پیدا می‌کنم. صدای قره‌نی بلند می‌شود. می‌روم می‌نشینم روی صندلی در بالکن و سیگاری روشن می‌کنم. صدای بنان تمام فضای بالکن را پر می‌کند. نمی‌دانم صدا تا کجا می‌رود. دیشب در طبقه‌ی پایین، پسر و دختر جوانی کنار هم در بالکن نشسته بودند و پسر گیتار می‌زد. به سختی صداش را می‌شنیدم. خودم گفتم قاعدتاً نباید صدای گیتار این‌قدر کم باشد. همان‌جا بود که گفتم شاید خصوصیت دیوارها و سقف‌های این‌جا این طوری است که صداها را کم می‌کند یا شاید هم این رطوبت هوا که راه نفس را می‌گیرد، یک دیوار هم جلو صداها می‌سازد. برای همین سیگارم را که کشیدم برگشتم و همان فلوت زامفیر را دوباره گذاشتم بزند و صداش را کمی بالا بردم. بعد رفتم سر یخچال یک بطر آبجو برداشتم و آمدم تو بالکن و نشستم به انتظار پیرمرد. درست دو دقیقه مانده بود تا ساعت شش. رأس ساعت شش پیرمرد باید می‌نشست درست جایی نزدیک پنجره و صدای فلوتش می‌آمد: دی دی دی دی دی، و باز دی دی دی دی... گفتم شاید صدای موسیقی را نمی‌شنود. سیگار نیم‌کشیده‌ام را گذاشتم تو زیرسیگاری پشت پنجره و برگشتم تو اتاق و صدای موسیقی را بالاتر بردم. باز برگشتم تو بالکن. از بالا دیدم که پیرمرد درست سر ساعت شش و پانزده دقیقه از سر کوچه رد شد و رفت. من تا ساعت هشت بعدازظهر دو بطرآبجوی دیگر خوردم و بعد رفتم تا از فروشگاه سر خیابان سیگار بگیرم. و بعد دیگر شب شده بود.د

 

شب‌ها که پیرمرد برمی‌گردد اول می‌آید تو کوچه‌ رو به دیوار ساختمان روبه‌رو می‌ایستد و مثانه‌اش را خالی می‌کند، بعد زیپش را بالا می‌کشد و با کیف چرمی کهنه‌اش می‌آید بالا و چند دقیقه بعد تصویرش می‌افتد تو شیشه‌ی در بازِ بالکن خانه‌اش. همیشه هم لخت است با آن آلت کوچک و ورقه‌هایی که می‌گیردشان زیر چراغ و بعد می‌گذاردشان روی میز و با دقت چیزی روی آنها می‌نویسد. مادرم صبحی می‌پرسید که تکلیف کارم چی شد؟ گفتم که اول باید امتحان بدهم. اگر قبول شوم به‌ام مجوز می‌دهند که در دبستان‌ها کارم را شروع کنم. البته تازه اول کار است. باید بگردم دنبال یک دبستان که قبولم کند. پرسید دل‌تنگ نشده‌ام. گفتم هنوز نه. دو سال بیشتر نیست که آمده‌ام. حالا کو تا دلتنگی. بعد آهی کشید و تمام شد. شاید باید می‌گفتم که دل‌تنگ هستم. دل‌تنگ نبودن شاید نشانه‌ای از بی‌خیالی و فراموشی باشد. نمی‌دانم. من این چیزها را سخت یاد می‌گیرم. یا شاید هم یادم می‌رود. مثل همین حالا که هی یادم می‌رود نگاه کنم ببینم آلت خودم چقدر کوچک است.

با امروز درست یک هفته است که پیرمرد فلوت نزده. یک بار از همسایه‌‌های ایرانی طبقه‌ی سوم هم پرسیدم که آیا تا به حال صدای فلوت پیرمرد را شنیده‌اند. اصلاً نشنیده بودند. شاید بابت همان ضد صدا بودن دیوارها باشد که صدای این فلوت کم‌رمق به آنها نمی‌رسد. فقط گفتم که خوش‌شانس هستند و همین. شاید هم باعث تعجبشان شدم. زن به شوهرش نگاه کرد و مرد به من لبخند زد. این‌جا نباید از این چیزها بپرسی. بهترین سؤال‌هایی که می‌شود پرسید در مورد شرایط زندگی در این‌جا و مثلاً کاریابی و تخفیف مغازه‌های بزرگ است. این البته شاید نشان هم‌دلی هم باشد.د

 

هفته‌ی پیش عصر که خسته شده بودم از خواندن و یادداشت برداشتن آمدم توی بالکن دیدم پیرمرد صندلی تاشوش را باز کرده و گذاشته در بالکن، دست‌هاش را در هم گره کرده و همان‌طور نشسته بر آن خوابش برده. سعی کردم نگاهش نکنم و حتی آن حالت روی هم افتادن پلک‌ها زیر آن عینک بزرگ و جلو آمدن لب‌ها را وقتی خواب است نبینم. تاسی صورتی سرش را نبینم. و موهای سفید پاهاش را از زیر شلوارک نبینم. تنهایی‌اش را دوست دارد. وقتی ببیند کسی منتظر آسانسور است از پله‌ها می‌رود. اگر هم در آسانسور باشد و کسی بیاید هیچ نمی‌گوید. مثل مجسمه‌ای که زیر بغلش خارش داشته باشد می‌ایستد، شانه‌اش کمی بالا می‌پرد و از بالای عینک به چراغ بالای در آسانسور خیره می‌شود. شاید ابلهانه باشد اما این‌که احساس عذاب وجدان کنی از این‌که ذوق کسی را کور کرده‌ای که دست کم هفتاد سال دارد حس خوبی نیست. فکر می‌کنم احتمالاً ده سال پیش بازنشسته شده و حالا دارد دهمین سال از کار داوطلبانه‌‌ی خود را در کالج یا دانشگاهی می‌گذراند و لابد آمار بیکاری ما را بالا می‌برد. این شاید کمی از آن حس عذاب وجدان کم کند. از روی صندلی که بلند می‌شوم پایه‌ی آن روی زمین کشیده می‌شود. فکر می‌کنم پیرمرد حالا بیدار می‌شود اما همان‌طور خواب است. می‌آیم و در لپ‌تاپ را باز می‌کنم. فایل‌های امتحانی بالا می‌آیند.د

به مادرم گفتم الان اگر کسی تو ذوقش بزند او چکار می‌کند. پشت تلفن خندید و گفت دیگر ذوقی ندارد که کسی توی آن بزند یا نزند. گفتم مثلاً اگر یکی از همکارهای سابقش چیزی بگوید یا دوستان دوره‌ای یا چه می‌دانم هر کس دیگری و او گفت دیگر این حرف‌ها برایش مهم نیست. پس می‌تواند برای این پیرمرد هم مهم نباشد که من استعدادش را دست انداخته‌ام. حالا اگر هم فلوت زدنش را دست انداخته باشم دیگر به شاشیدن‌های شبانه‌اش که کاری نداشته‌ام، به آن آلت کوچکش که نخندیده‌ام یا عینکی که در ترکیب با آن عریانی منظره‌ای می‌شود برای خودش. پس چرا نباید صدای فلوتش بیاید؟ چرا پس از آن آخرین باری که او را دیده‌ام نباید در بالکنش باز شود؟‌ چرا نباید تصویرش بیافتد توی آن شیشه‌؟ شاید باید بروم خبر بدهم که مرد مرده است و اگر گفتند او اجاره‌ی این ماهش را درست پنج روز پیش پرداخت کرده و قاعدتاً باید تا بیست و پنج روز دیگر صبر کرد من باید با ذکر دلیل ثابت کنم که مرد دیگر نیست. و این سخت‌ترین کار دنیاست که بخواهی غیاب کسی را ثابت کنی. تازه شاید آن وقت نبودن صدای فلوت دلیل خوبی نباشد. آن وقت آیا باید بگویم که من توی ذوق این پیرمرد زده‌ام؟ آن وقت این توی ذوق زدن آیا جرم محسوب نمی‌شود؟‌ اصلاً برعکس آیا نمی‌گویند این دیوانه کیست که صدای فلوت را نشانه‌ی حضور آدم‌ها می‌داند؟‌

شب است که می‌زنم به کوچه و بی آن‌که خودم بدانم می‌بینم تا آخر سربالایی منتهی به قبرستان روبه‌روی خانه را رفته‌ام. خسته می‌شوم. کنار درختی می‌ایستم و سیگارم را روشن می‌کنم و همان وقت می‌بینم راکونی از بالای درخت مستقیم زل زده به چشم‌های من. آرام آرام عقب می‌روم و همان‌طور که تیزی نگاهش را روی کمرم حس می‌کنم به سمت پایین می‌دوم. سر کوچه که می‌رسم نگاهی به بالکن خانه‌ی پیرمرد می‌اندازم. هنوز خاموش است. می‌روم رو به دیوار، زیپ شلوارم را باز می‌کنم و صدای خالی شدن مثانه‌ام را می‌شنوم.م

 

 

 

از مجموعه‌داستان «از جاده که می‌گذشتیم»، چاپ نشر اچ‌ان‌اس‌مدیا، لندن، ۱۳۹۴

Thanks for submitting!

© 2023 by Train of Thoughts. Proudly created with Wix.com

bottom of page