

معصومه یوسفی
باید بدانی چشمها ازسکوت تلخی مضطرب است
هرثانیه تصورات تو را تصورمی کند
ازهرخانه ای که نبودهای میگذرد
!ازآدمهایی که به درختها رحم نمی کنند
به من که همیشه درخت بوده ام
باجوانه های بیرون زده ازشکستگی
ازدریچه هانگاه می کنم
آفتاب که بتابد مردم دردهایشان رافراموش می کنند
حروف اول اسم اشان را روی تنم فراموش می کنند
محونمی شود که ازخاطرم رفته باشد
محومنم که گوشی ام راپرت می کنم وخاموش می نشینم
تصورمی کنم ریشه ام درخاک های بیگانه ای رشد می کند
تصورمی کنم پشت به روبرونشسته ای
ازموهایم شانه خالی میکنی
هوا برم داشته است
هوا نفس های عمیقی است که میکشی
و جهان با توشکل می گیرد
باساقه هایم بزرگ می شود
نگاهم هر روز به مدرسه
به مادرانی پریشان
به ساعتی که با روسری ها عقب کشیده می شود
اینگونه یکساعت به تو نزدیکتر شده ام
اینگونه زمان فاصله را کم می کند
بی آنکه مسافت دچار تغییرشده باشد
من پیرمی شوم
وپوستم حساس به کرم های جوان کننده
به مردانی که مارهای روییده ازکتف هایشان را پنهان کرده و لبخند می زنند
بی آنکه بدانند گذشته تصورموهومی است از روزهای نیامده
.روزهایی که مثل کف دستم به بودنشان شک دارم



