top of page
81235355_2542006619457934_63598539554842

لیلا حکمت نیا

 

تاريكي هايي براي پوشاندن به شب

ببين اين همه خون دارد از من مي رود و اين تازه يك چشمه اش است
بچرخاني زمين آغشته را روي خاك و بخواهي بزرگ تر كني قواره ي زمين را تا يك قدمي ات
بدل شوي به جبهه هاي ديگري هواي سردت را ادامه دهي تا كمركشي كه سر نداري اش به مدارا و مداوا
اين همه سردسير را دوباره كوچ كنم به قشلاق تني كه گردن گرفته خورشيد را
بيايم دوباره درگذريم از اين همه اما اين آيا پايان است؟ دوباره انتها را بدون نشانه هايي از آمرزش فرو ببري در مه...بچرخاني آسمان را ....در سرخ
از من جدا كني بقا را ببري در شلوغي جمعيت ات رها كني اش به تماشا... اقليت شوم
بگذار در زندگي ات هوا باشم بدون تنگ كردن جاي ديگري... باشم اما باشم: بگويم
بگويي من رنج تن توام هزار سال ديگر ميانبر به شكل مزمن تري به تو برمي گردم بيايم به گستره ي سبزات كه در گذشته درخت باشد و يكباره لجن بخواهي اش
چه چيزي بناست پيدا را دوباره مه كند بپوشاند ما و اين همه را جواز دهد برآيد نفس؟
چه چيزي بناست تو را، در خواب من گذشته را، بياورد به اين همه مردمك كه چشم دارند به ديدنت؟
چرا اصابت كنم دري بسته را كه تنها براي آدم هايي جا دارد با قامت متوسط؟
چرا تمام نكنم اين همه را؟
آويز اين لوستر كه روشن و پر و سر صدا تمام مي كند دنيا را .... جان به دارآويخته ي من است
قيامت را جلو مي آورم منِ مجهز به خون و جنون
من كه براي گرسنگي اين آوند ها و رگ ها همزمان سيال شدم .... سرريزكردم... دهان كف كرده ي شهر را
من كه در صحن تو گواراتر از ديمي ِ رگهايم نريخته بودم
من كه تنها زيرپرچم تو سينه زده بودم....سنگ ها را... صيقل
من كه يك تنه تمام كشتگان هزاره هاي قبل تو بودم
چرا تمام اش نكنم؟
چرا دستم را نگيرم در برابر دوربين و ضبط نكنم اين همه را : ما ساكنين قبلي زمين پنج انگشت داشتيم و يك دهان
!چرا به اين حفره كه بزرگ مي شود اما به صدا درنمي آيد نگويم : من را ببلع ! لطفا من را ببلع

Thanks for submitting!

© 2023 by Train of Thoughts. Proudly created with Wix.com

bottom of page