top of page


همراز صالحی
.ازهوای مسموم و ارواح سرگردان به مقصدی نامعلوم گریختم
.رفتم که خنده هایم از گلوی بغض گرفته ام بدون اجازه ی بزرگترها در هوا پرواز کنند
.رفتم تا از قضاوتهای بی رحمِ سرزمینِ مادری درامان باشم
.رفتم که حجاب از سر و صورت و دیده برکنم
.نمی دانستم که خنده هایم درگلو مرده و ترسها و ناامنی ها در رگهایم خشکیده بودند
.نمی دانستم که با چشمانی کاملا باز، رو به دیوارِبلندِ عادتها و باورها به خواب رفته بودم
.نمی دانی چقدر دلم می خواست قالب از آن پنجره های پوسیده برکنم تا بدنم زیر آفتابِ نرم آزادگی جانی دوباره بگیرد
.نمی دانی چقدر دلم می خواست دو بال قوی از قوز خمیده ام می روییدند و مرا تا ورای خورشید می بردند
تاالسا
دسامبر ۲۱۰۹
bottom of page



