top of page
80327172_446697242950099_229156929529079

فاطمه رحیمی بالایی

 

حالا که جمعه هایم را در یکشنبه ها می خوابم

هیچ چیز فرق نکرده

هنوز غروب ها دلگیر می شوم و بیرون می زنم

که باران ببارد بر این شهر قراضه

 

آنقدر خیس شده ام که آب می چکد ازکناره هایم

سینه خیز رفتم تا آفتاب بتابد بر من و پیدایم کنی

اما او ماشین قرمزی بود که با سرعت گذشت

!و آب و گِل پاشید بر دهانم

 

شب هایم حتا از ظلمت تهی شده اند

گاهی فکر می کنم که چه خوب بود برای دو نفر سیگار می خریدم

 

عبور میکنم از فروشگاه ها

جایی که حتا اسبها یی یخ کرده در دویدن می فروشند

 

وقتی آفتاب زیاد می بارد

من به مردن فکر می کنم

Thanks for submitting!

© 2023 by Train of Thoughts. Proudly created with Wix.com

bottom of page