top of page


فاطمه رحیمی بالایی
حالا که جمعه هایم را در یکشنبه ها می خوابم
هیچ چیز فرق نکرده
هنوز غروب ها دلگیر می شوم و بیرون می زنم
که باران ببارد بر این شهر قراضه
آنقدر خیس شده ام که آب می چکد ازکناره هایم
سینه خیز رفتم تا آفتاب بتابد بر من و پیدایم کنی
اما او ماشین قرمزی بود که با سرعت گذشت
!و آب و گِل پاشید بر دهانم
شب هایم حتا از ظلمت تهی شده اند
گاهی فکر می کنم که چه خوب بود برای دو نفر سیگار می خریدم
عبور میکنم از فروشگاه ها
جایی که حتا اسبها یی یخ کرده در دویدن می فروشند
وقتی آفتاب زیاد می بارد
من به مردن فکر می کنم
bottom of page



