top of page
64550978_806477993082420_829974068135460

سه شعر از فاطمه اختصاری

چراغ کوچکی از دور می‌زند سوسو
 

چراغِ بی‌ نفسی در هوای آلوده
 

مگس‌ تر از همه‌ی روزهای زندگی‌ام
 

به شیشه چسبیدم با تلاش بیهوده

 

خطوطِ خونی اخبار پشت یک مانیتور
 

خطوطِ خونی اخبار توی تلویزیون
 

به جز مرور خبرها چه کار خواهد کرد!؟
 

زنی که آن طرفِ مرزها شده مدفون

 

زنی که پر شده از خواب‌های برگشتن
 

در انتظار «گودو» زل زده به اینترنت
 

زبانِ مادری‌اش باد کرده توی گلو
 

"پُر است از خفگی بین دست‌های"بِکِت»

 

لبش نَبسته‌ی فریادهای آزادی
 

لبم شکسته‌ تر از حرف‌های خورده شده
 

لبت نشسته به خون زیر ضربه‌ی باتوم
 

غمت میان تنِ من، به‌هم فشرده شده

 

تَرَم! چطور بخوابد کسی که غرق شده!؟
 

به تخت می‌بندم پای بی‌قرارم را
 

شبیه تبعیدی‌هام در جزیره‌ی پرت
 

که قورت داده کسی نقشه‌ی فرارم را

 

در آستانه‌ی خاموشی است نوری که
 

امید کوچک خورشید بود این شب‌ها
 

به جز مرور خبرها چه‌کار خواهد کرد!؟
 

زنی که حبس شده داخل مکعب‌ها

 

2

خوابیده بود داخل حمّام، زیر دوش
 

با فلس‌های نقره‌ای و چشم‌های پیر
 

زن، آخرین طلسم خودش را شکسته بود
 

خونی، کبود، ماهیِ بی تُنگ و آبگیر

 

می‌خواست که شنا کند امّا کدام رود
 

از این اتاق می‌گذرد؟ برکه‌ام کجاست؟
 

اسم مرا صدا زده دریا… ولی چرا
 

در گوش‌هام جیغِ کسی آخرین صداست؟

 

من چند سالم است که اینقدر خسته‌ام؟
 

دردی‌ست در سرم که به هر سالم آمده
 

این بچّه مال کیست که دنبال بوی شیر
 

چسبیده به لباسم و دنبالم آمده

 

با باله‌ام به کاشیِ حمّام می‌زنم
 

لب هام باز و بسته به یک حرفِ خالی است
 

دریای توی تلویزیون دووور و بی صداست
 

...انگار در محاصره‌ام! خشکسالی است

 

خونی، کبود، می‌روم از خانه‌ام کجا!؟
 

محتاجِ چند چاله‌ی آبِ محقّرم
 

می‌خواستم که غرق شوم توی گریه و
 

...می‌خواستم که… آب گذشته ست از سرم

 


 

3

تکرارِ مو به موی خودم هستم
 

در نامه‌ای به آدرسِ قبلیم
 

شاید که درزهای زمان باز است
 

که می‌شود جدا شد از این تقویم

 

شاید به دستِ پستچیِ این شهر
 

یک شب، عبور کردم از این چاله
 

لای درِ حیاط نشستم تا
 

پیدا کند مرا، منِ نُه ساله

تفکیکم از سیاهیِ شب، سخت است
 

ترکیب نا امیدی و عصیانم
 

شاید مرا شناخت که مثل قبل
 

یک دستخطِ گیج و پریشانم

 

گم کردمش میان همین کوچه
 

!گم کردمش... درست همین‌ جا بود
 

با آن دو چشم پرهیجانش که
 

سوراخ‌های خالی دنیا بود

 

در حالِ آفتاب گرفتن با
 

پوشاندن تمام سیاهی‌ها
 

در فکر کشتنِ دو سه تا گربه
 

مشغول خاک کردنِ ماهی‌ها

 

در حال رنگ کردن نقاشی
 

با یک شلنگ، ساختنِ باران
 

با گِل درست کردنِ یک خانه
 

با شوق، در زدن به دری پنهان

 

باید بگویمش که نیا! دنیا
 

شیبی ست رو به سمت فراموشی
 

حتّی اگر چراغِ سرِ برجی
 

تقدیم می‌شود به تو خاموشی

 

باید چطور شرح دهم خود را
 

که شکلی از مچاله‌ی آدم‌هاست
 

از غصّه پیر می‌شود این بچّه
 

وقتی بفهمدم چقدَر تنهاست

 

وقتی بفهمد این‌همه چرخیدن
 

روی محیط دایره‌ای بوده
 

برگشته جای اوّل خود امّا
 

بی‌اعتقاد، دل‌زده، فرسوده

 

از لابه‌لای این کلماتِ زخم
 

باید مرا نجات دهد -خود را-ا
 

ای کاش با شکست زمان می‌شد
 

تغییر داد وقتِ تولّد را

 

Thanks for submitting!

© 2023 by Train of Thoughts. Proudly created with Wix.com

bottom of page