top of page


فاطمه اختصاری
در من هزارگریهی بیدار است،این بار دل به خواب نخواهم داد
بگذار تا کویر شود قلبم، آن چشمهام که آب نخواهم داد
با تیغ و قرصهام گلاویزم، افسردگیِ آخرِ پاییزم
من دلخوشم به ماه غمانگیزم، جایی به آفتاب نخواهم داد
دیوار و سقف و پنجرهام قرمز، دیوانهام شبیه خداحافظ
من یک درخت سرکشم و هرگز جز میوهی خراب نخواهم داد
ازجای زخم تازهتری بر تن، از آخرین کبودیِ بر گردن
چیزی نگو، سوال نکن اصلا! من به کسی جواب نخواهم داد
!قلبم رابگیر که کوچک نیست، قلبی که وحشی است!عروسک نیست
جایی برای فلسفه ی شکنی ست، من حقّ انتخاب نخواهم داد
من حسّ تیرخوردن آهویم، چسبیده خون به حلقهی گیسویم
از عشق هیچ چیزنمیگویم، دیگر تو را عذاب نخواهم داد
فاطمه اختصاری
bottom of page



