

یک شعر از علی فتحی مقدم: به قدری که این کوچه جان می دهد
قرارگاه دیگری مدنظر نیست
اینهمه ترسیم آنچنانی وُ رفتار فی البداهه کجا می توان خرید؟
چه جایی دنج تر از گوشه ای موجه در مَخلص کلام؟
صورت خوشی ندارد
پاییز را در پاچه ی تنگ شلواری نو عوض کنی
در بیاوری آب برود
دربیاوری
ناگهان ایده ای کهنه بنظر رسد
از جان های بِکر شاد تر ندیده ام
دهان تازه
نشانی های تازه
کُدهایی نامکشوف که حدفاصل خرید وُ بینایی ست
برخلاف تصور
گواهی فوت اگر که رنگِ پریده ای دارد
اضطراب معنا دار آدم هایی ست
!که نامرادی خود را در حین انجام وظیفه پذیرفته اند
گاهی شدت آمدن
رفتن را سرشار از تشریح فراموشی نمی کند
بلکه همه چیز فقداني عامدانه است
،اینکه زندگی تلنگری از مفاهیم کلی برای از تو خریدن
چه نازی؟
چه متاعی از این فربه تر که قضاوتی اُخرایی به بار بیآورم؟
باور کن کسی راز غمگینی پیازچه ی موهایم را می داند
که شرح مختصری اوراد عاطفی
بعلاوه ی ضرورتِ جبران را از بر است



